مسیری که باید برای تبعید شدن به قطب پیمود
زبان روسی در زندان و کارخانه و کوچه و بازار زبان دشنام و ناسزا است. بیشتر ناسزاها تحقیر مادر است. من در کوره پزخانه عشق آباد به محض شنیدن ناسزا درگیر میشدم و چون زورم کم بود اغلب کتک میخوردم. کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر
زبان روسی در زندان و کارخانه و کوچه و بازار زبان دشنام و ناسزا است. بیشتر ناسزاها تحقیر مادر است. من در کوره پزخانه عشق آباد به محض شنیدن ناسزا درگیر میشدم و چون زورم کم بود اغلب کتک میخوردم.
کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
در ادامه بخشی از این کتاب را می خوانید.
زبان روسی در زندان و کارخانه و کوچه و بازار زبان دشنام و ناسزا است. بیشتر ناسزاها تحقیر مادر است. من در کوره پزخانه عشق آباد به محض شنیدن ناسزا درگیر میشدم و چون زورم کم بود اغلب کتک میخوردم. سرانجام یکی به من گفت: عطاء این کلمه «مات» یا در واقع «یوب توایــو مـات، یعنی مادرت را … سلام و علیک ملت روس و چاشنی حرفشان است این را جدی نگیر! خلاصه فهمیدم که این لفظ «مادرت را…» در حکم خسته نباشید ما ایرانیان است اما تا ما بیاییم و عادت کنیم در دسرهای بزرگی برایمان ایجاد شد. روزی باز ما را سوار اتومبیل کردند و به ایستگاه راه آهن بردند.
نگهبانان همزمان با صدای پارس سگها مدام نعره میزدند که زود باشید! بجنبید! در این فضای وحشت من و شاید دیگر زندانیان جرأت آن را نداشتیم که نگاهی به اطراف خود بیاندازیم باز ما را مثل گوسفند توی واگن ها انداختند. به قطار که نگاه میکردیم انتها نداشت خدا میداند چند هزار نفر مردم بدبخت و بیمار را توی واگنها چپانده بودند.
سوت قطار بصدا در آمد و واگنها به حرکت در آمدند تیک تیک تاک به آرامی شروع میشد و به تیک تاک تند و تندتر مبدل میشد و چرخهای قطار روی ریلهای بی پایان به طرف شرق دور، به سوی ساحل شرقی روسیه در همسایگی ژاپن شتاب میگرفتند. قطار با هزاران زندانی به راه خود میرفت، آنهم چه راه دور و درازی راهی به طول بیش از ۲۰ هزار کیلومتر همراه با تحقیر، گرسنگی شکنجه روحی و جسمی باید بقیه راه را از نو و وسیبیرسک تا خاباروفسک ( Khabarovsk) ، بندر وانینا (Vanino) و دریای آخوت (Okhot)، و بعد تا ما گادان طی میکردیم خدایا این راه به کجا میرود؟ به کجا منتهی میشود؟ آیا پایانی دارد؟ آیا به فراز قلهها صعود میکند و یا به قعر دریای آخوت فرو میرود؟ آیا ما رونده راهیم و یا راه هم دارد به مسیر خود ادامه میدهد، و یا هر دوی ما ایستادهایم؟ به یاد دارم که هنگام ساختن راه آهن شمال ایران بسیاری از هم وطنان ما که این راه را میساختند به سبب مالاریا و اسهال و سایر بیماری ها جان خود را از دست دادند.
حال تصورش را بکن که راه آهن شمال شرق روسیه که بیش از ۲۰۰ هزار کیلومتر طول دارد. در دوران استالین در آن شرایط جهنمی چگونه ساخته شد و چقدر انسان نابود شدند. من مرتجع و مخالف ساختن راه آهن نیستم اما بنظرم در هر تصمیمی و هر کاری انسان باید در مرکز توجه باشد. در شوروی اما میلیون ها انسان را نابود کردند و فکر میکردند که سوسیالیسم میسازند، میخواستند عدالت اجتماعی برقرار کنند. آخر این چه سوم و سیالیسمی است که میلیونها انسان باید قربانی آن شوند؟ تا سال ۱۹۵۳ طبق آمار ۳۰ میلیون زندانی در شوروی وجود داشت.
در واقع از هر پنج نفر یک نفر زندانی بود بدون استفاده از قطار و ارتش انتقال میلیونها انسان از این گوشه به آن گوشه دنیا غیر ممکن بود. هنگام حمل و نقل زندانیان سربازان مسلسل بدست آنها را احاطه میکردند و سگهایشان را آزاد میگذاشتند که با تمام قوت غرش و پارس کنند تا با ایجاد جو وحشت، فکر فرار به سر کسی نزند. نام این شکل حمل و نقل زندانیان اتاپ (aetap) بود که به روسی یعنی انتقال تحت الحفظ زندانیان از زندانی به زندان دیگر. به تدریج این نام برای خود واگن بکار میرفت و واگن زندانیان را اتاپ مینامیدند. ۶۰ – ۵۰ زندانی را مثل گوسفند به درون این واگنها میچپاندند و درش را میبستند.
در دو طرف دیواره واگن دو پنجره با میله های آهنی وجود داشت که حتی دست آدمی از آن بیرون نمیرفت و فقط هوا به درون میآمد. قطار شبانه روز در حرکت بود در هر ایستگاهی که قطار میایستاد رئیس اتاپ با چکشی بزرگ به دیوار اتاپ میکویید و فریاد میزد: «همه به طرف راسته همه باید مثل برق به طرف راست واگن میرفتند و سپس فریاد میزد ایکی یکی به طرف چپ» و تمام زندانیان باید سریع به طرف چپ واگن میرفتند. ما را مثل گوسفند میشمردند و بسرعت در را میبستند.
توی واگن طبق معمول بشکه توالت بود که توصیف آن را پیشتر هم کردهام. وقتی این بشکه پُر میشد و بویش به مشام محافظان میرسید در ایستگاهی بشکه توسط دو زندانی قوی هیکل پایین برده میشد در جای معینی خالی میشد، و سپس سر جای اولش برگردانده میشد تا دوباره پر میشد. محافظان واگن میدانستند که هر واگن چند نفر زندانی دارد. هر روز صبح در واگن را باز میکردند ۶۰ – ۵۰ سهمیه نان را روی کف واگن خالی میکردند و هر کسی پایکا یعنی سهمیه ۵۰۰ گرم نان سیاه خود را بر میداشت دیگر تا ۲۴ ساعت بعد از آن از آب و نان خبری نبود.
وقتی نان به کف بسیار کثیف واگن خالی میشد زندانیان مثل سگی گرسنه که به سوی استخوان هجوم برد به سوی نان حمله میکردند. وقتی به شهر بزرگی میرسیدیم ما را به اتومبیلهای نعش کش بار میکردند و به زندان عمومی آن شهر میبردند. اولیای امور آگاه بودند که زندانی نباید مفت و مجانی تلف بشود. در واقع برای این که در آن واگنهای جهنمی نمیریم چند روز به ما به اصطلاح استراحت میدادند، که بهر روی بهتر از واگن بود و باز ما را در اتومبیلهای معروف میچپاندند و به ایستگاه راه آهن میبردند تا با واگنهای مرگبار به طرف شمال روسیه و سیبری ببرند.
منبع: انتخاب
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰